لحظه لحظه هاتون شکلاتی
|
لب هایت قفل روی سیگارت
دستانم مچاله در جیب هایم
سیگار را پک میزنی انگار
نخ های تهِ جیب را میکشم آرام
و ایستادن روی مرزِ لغزنده ی هستی
جایی که نه خوشبختی است نه بدبختی
پُک میزنی سرد و سنگین
کام میگیرم از رویایم
چُس دود میکنم خاطراتم را
غلت میزنم روی تختِ تنهایی
آنسوتر دختری بود خوشحال
خنده هایش را ... گریه شد حالا
و ترس، حسِ تازه ای است شاید
میکُشد آرامشِ او را
اتوبوس را سوار میشوم امشب
مقصدم تنهایی و وحشت
تکیه دادنِ تبِ پیشانی
به شیشه ی سردِ احساسم
تکه تکه میشوم آرام
چشم هایم خیس و بارانی
حرفهایت تیغ میشود روی گلویم
دخترک خودکشی میشود روحش
و ترس، حسِ تازه ای است شاید
کُشته است آرامشِ او را
و حرفهایت، تیغ، روی گلویش
خودکشی... مرگ...
پایانِ این همه ماجرا...
نظرات شما عزیزان: